|
در انتظار طلوع
با زنجير بستيام. دستم را، دلم را كه آزاد دارم، به زنجيرت نيست. بسته بودم روزي، وا كندم، نبودي آن ضريجي كه بايد دخيل ميبستم. بستماش جاي ديگر. مگر التماست نكردم؟ خواسته را مگر چند بار بايد خواست؟! نشستم، گفتنيها را گفتم. گرچه ميدانستي امّا باز نگذاشتم حرفي ناگفته مانده باشد. ميدانستي و باز نشستي تا آخرش را شنيدي! خيال كردم كه ديگر رسيدهام. ميگيري دستم را. امّا كو تاخواسته؟! اشتباه بود اگر تا آخر دخيل بر ضريح خالي ميبستم. التماس خواجه ميكردم كه زائر خانه شوم، بيآن كه حرفي با صاحبخانه گفته باشم. گم كرده بودم، راه را، خانه را، خود را. سرش را ميان دستهاي خونآلودش گرفت و موهايش را چنگ زد. اشك گونههاي استخوانياش را كه زير ريش روشن كمپشتاش به سفيدي ميزد، خيس ميكرد. نفساش به شماره افتاده بود و در تاريك روشنانباري جز خس خس نفسهايش چيزي به گوش نميرسيد. مچ دستهاي بسته به زنجيرش زخمي و خوني بود. سرش روي ديوار كاهگلي نمدار انباري لغزيد و روي شانهاش افتاد. ميتوانستي اينبار را هم نشنيده بگيري و مرا به حال خودم رها كني. چه ديدي از دو سالي كه شنيدي و نشنيدي؟ دانستي و به رويت نياوردي؟ ديدي و حرفي نزدي؟! آخرين بار را هم نميديدي و نميشنيدي. اين كار را هم نكردي، لااقل گوشي را برنميداشتي و به حرفهايمان گوش نميدادي. ميدانستي كه آنطرف خط با من كار دارند نه باتو. با من قراردارند. اين را ساعت قديمي روي ديوار ميدانست. گوشي هم! گوش ايستادي و شنيدي. ساعت را، كوه را، آبشار را، صخره را، من را، او را. بعد از آن بود كه ديوانه شدي و به زنجيرم كردي. زنجير را كشيد. نردهي زنگزدهي انباري تقّي كرد و گرد و غبار روي زخم مچاش را كه زنجير در آن جا كرده بود، پوشاند. روي خون دستاناش را هم. دوباره كشيد، محكمتر و نعره زد. محكمتر و بلندتر نعره زد. نگاهي به زنجير كرد و به نرده. غبار روي لباش را با زبان گرفت و زنجير را كشيد. نعره زد و كشيد. نعره زد و سرش روي شانهاش افتاد و با پشت به ديوار چسبيد. آبشار را نبودي ببيني، هر روز صبح كه دلتنگيهايم را با آن روانه ميكردم. صخره را كه مينشستم بر لبهاش، روزهاي سرد زمستان هم، آبشار جاري در زير يخها را. درختان پنهان شده در برف را، كجا بودي اين چند سالي كه مينشستم و تنها زندگي ميكردم كوه را، صخرهها را، آبشار را؟ دلتنگيهايم را كه جا نميگذاشتم! دلتنگتر ميشدم به كوه كه ميرفتم، دلتنگييِ بزرگتر. با دلِ پر ميرفتم و پرتر برميگشتم. آفتاب كه ميآمد و از كوه پنجهاي بالا ميگرفت، برميگشتم تا فردا باز دنبال دلتنگيهايم بيايم و بنشينم روي سنگي كه ديگر بوي من را با خود داشت، بوي آبشار را. صخره را. از روي سنگ جاده را كه پهن شده بود، روبرويم، زير پايم، زير پاي صخره، كوه، آبشار، ميپاييدم مسافري داشتم انگار، چشم به راه، هر روز صبح، جمعهها هم. نبودي تو. نبود كسي هم. من بودم و كوه. من بودم و آبشار و صخره. ماهها شايد بود گاهي يك نفر راه گم كرده كه ميآمد و خوشياش را جا ميگذاشت و ميرفت، يا غماش را. زنجير را كشيد و نعره زد. قطرههاي اشك از گوشهي چشمانش جاري شد، دوباره كشيد، بنلدتر نعره زد. گرد و غبار لغزيد روي شانهاش، سرش، مچ دستهاي زخمي و خونآلودش، پاهايش، نگاه به نرده كرد و به زنجير. بلندتر نعره زد و كشيد. گرد و غبار غليظتر شد. نعره زد و كشيد. نعره زد و نرده صدا داد، ديوار هم، زنجيرها شل شدند. گرد و غبار غليظتر شد و از سر تا پا به رنگ خاك درآمد. با سر به روي زمين افتاد و نرده به پشتاش. آن روز هم به وقت بود كه رفتم. نيامده بود. هنوز خورشيد، در راه بود. جايم روي سنگ كنار صخره خالي نبود اما، يكي مثل من چنبره زده بود رويِ سنگ و آبشار را ميپاييد. زني بود از پشت كه ديدماش. با مانتوي آبيِ آسماني و روسريِ زرد طلايي. شرمنده خانوم! آستانهاي كه بر آن نشستهايد ميعادگاه من است. ماههاست كه بر آن نشستهام و هر روز از آن جا ديدهام كه خورشيد چگونه بالا ميآيد و جان ميگيرد و سايه ميسازد و ميپروراند. شرمنده! سرش را كه گرداند طلوع كرد از رويِ سنگ خورشيد. روشن شد آبشار، ديگر نديدم جاده را، كوه را، صخره را، نور بود،نور! زياد نبود فاصلهام. گُر ميگرفتم. ميسوختم. همانجا نشستم رويِ زمين، رو به خورشيد كه طلوع كرده بود. رو به نور، روزها و هفتهها. اگر نميآمد هم نمينشستم رويِ سنگ، منتظرش ميشدم. ميآمد امّا هر روز. مينشست همانجا روي سنگي كه ديگر بويِ او را داشت. بوي صخره را، آبشار را. دستشاش تكاني خورد. چشمانش را آهسته گشود و از ميان گرد و غبار، دو چشم سياهِ براقاش درخشيد. به تاريكي نگاه كرد. به كفِ انباري كه پر از خاك شده بود. به ديوارها كه پشت مهي از گرد و غبار بودند و در زير نوري كه از پنجرهي كوچك انباري ميتابيد پشتمهي كه تكان ميخورد كمرنگتر به نظر ميرسيدند. به دستاش و خون دَلمه بستهي آغشته به خاك روي آن. چشمانش را بست. فرو خوردهي نالهاش را با آهي بيصدا بيرون داد. مچ پايش تكاني خورد. دستاش هم. چشماناش را گشود، دستاناش را ستون بدن، به طرفين گذاشت. سرش را كه بلند كرد دستاناش لرزيد. ناليد. سرش به روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد. آنروز هم كه نشسته بود روي سنگ و انتظار خورشيد را ميكشيد، خودم نبودم انگار. من كه جرأتاش را نداشتم. لغزيدم جلو. ايستادم كنارش. فاصلهاي نداشتم. شده بودم سايهاش. ميشنيدم صدايِ انفجار قلبم را. صدايِ نفسهايم را، صداي فرودادن آب دهانم را. مي سوخت صورتم. انگار كه تب كرده باشم. داغ شده بودم. سرخيام را ميديدم. خواستم چيزي بگويم. بگويم بانو! من هم ديدهام چيزي را كه شما منتظرش هستيد. من هم منتظرش بودهام. همينجا كه نشستهايد. مثل شما. روزها و هفتهها. ميدانم چه احساسي داريد. دلتنگايد لابد. طلوع خورشيد را كه ميبينيد، منتظريد كه باز شود دلتان. امّا نميشود. دلتنگتر ميشويد. روزهاست كه شما هم شدهايد مثل من. ميبينمتان هر روز. دلتنگ آمدن ودلتنگتر رفتنتان را. منتظريد شما هم. من هم. زبانم نچرخيد امّا. لرزيد صدايم. پقي كرد. دلم لرزيد كه مبادا رنجيده گردد. برنگشت نگاهم كند حتي. آشفتهتر شدم، نگاهم كه نكرد، جوابم كه نداد. من بودم. آنجا. كنارش. ايستاده. گرماي بدناش را لمس ميكردم، پس بود او هم. من بودم، او هم، امّا نگاهش بر نگشت. ايستادم. خورشيد كه بالا آمد و از كوه پنجهاي بالا گرفت. همچنان من بودم، او هم. ايستاده بودم منتظر. ايستاد. ايستاد و برگشت. طلوع كرد از روي سنگ خورشيد. روشن شد آبشار، صخره، كوه، سنگ. شنيدم صداي قلبام را، نفسهايم را فرودادنِ آبِ دهانم را. ميسوخت صورتم. داغ شده بودم. ميسوختم. ناليد. چشماناش را باز كرد. دستاش تكاني خورد. سرش را به اندازهي كف دست از زمين بلند كرد. به پنجره نگاه كرد. به در. دستاش را پيش گذاشت و پاهايش را تكيه ساخت و به جلو خزيد. ناليد. دستاش را جلوتر گذاشت. پاهايش را روي زمين كشيد. زنجير و نرده به پشت خزيد. نگاه به در كرد خزيد. دستاش را به در چوبي كشيد. در تيره شده و به رنگ خون سياه دَلمه بسته درآمد. انگشت در جرزِ دولتهي در كرد. كشيد، نيامد. به بالاي در نگاه كرد. محكمتر كشيد و ناليد. كشيد و ناليد. مُشتاش را بر در كوفت. كوفت و ناليد. كوفت. سرش را هم. كوفت به در. به زمين كاهگلي انباري، ناليد. سرش روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد. تنها نيامده بود. همراهي داشت، منتظر ايستاده زير آبشار، صخره، كوه. پدرش بود. معرفي نكرد، شناختم امّا. ديدم آتشِ نگاهش را. نميدانم با من بود يا خورشيد. او كه هر روز ميآمد و خورشيد را انتظار ميكشيد. پدرش هم ميدانست اين را. آتش نگاهش به خورشيد بود پس. خورشيد بود كه دخترش را هر روز وا ميداشت كه به پيشواز آمده و طلوعاش را نظاره كند. نگاه ميكرد، به او كه چنبرزده بود روي سنگ و قدمگاه خورشيد را ميپاييد. به من كه زُل زده بودم رو به خورشيد و طلوعاش را در حضور خورشيد انتظار ميكشيدم. خورشيد ديده نميشد او كه روي سنگ مينشست. ميكُشت ماهتاب را خورشيد. ايستاد. قلبم هم. برگشت و نگاهم كه كرد لرزيد دلم، تنم. خالي شدم. چشم صدا ندارد زبان دارد امّا فهميدم حديثاش را. ايستادم كه برود. رفت. نگريستم رفتناش را. سايه به سايه. قدم به قدم، تا سر كوچه. در راه كه گشود وارد شد بيآن كه نگاهي كرده باشد به كوچهاي كه تا او فاصله داشتم. برگشت پدرش امّا. نگاهم كه كرد لرزيد تنم. گرم شدم. سر به زير انداختم. نگاه دوباره كردم. مردي ايستاده بر آستانهي در با چشمهايش ميغريد. رفت و پشت سرش در را بست. شُل شد تنم. چشمانش را گشود و به اطراف نگاه كرد. به ديوار، به جعبههاي شكستهي گوشهي انباري و به پنجرهي بينرده، پنجرهي باز كه نور از آن وارد ميشد. روي شكم خزيد. چسبيد به ديوار. نشست. دستانش را كه با قفل و زنجير حلقه شده بود به نرده نگاه كرد. زنجير را از لاي نرده بيرون كشيد. سنگيني زنجير دستهايش را پايين آورد. ناليد. زخم مُچ دستهايش قرمزتر شد. چهاردست و پا خزيد جلو. زير پنجره. دست گذاشت روي لبهي ريخته. كشيد. نتوانست. دوباره. پاهايش را از زمين كند. ناليد. دستهايش هم كنده شد. گرد و غبار روي سر و صورتش ريخت و با سر به روي زمين افتاد. اگر نميگفت هم ميدانستم. از همان نگاه اوّل. چشمها كه دروغ نميگويند به آدم. پدرش روشن بود كه تنفر دارد از من. فهميده بودم. بيآن كه چيزي گفته باشد. حتي خيلي پيشتر از آنكه حرفي از دار و ندارش زده باشد. از كارخانهاش، خانهاش. كلّ دنيايي كه داشت. خيلي پيشترها. از آن وقتي كه ديوانهام خواند شايد. ميداني كه من حتي اشارهاي نميكنم به دانستههايم. به قلمام. او، به رخم كشيد امّا مادياتش را كوفت بر سر دانستههايم. قلمام. به رُخم كشيد نداشتههايم را. پول را. خانه را. امّا هيچ نگفت از عشق. گفته باشد هم زير مشت و لگد كه انسان حرف حالياش نميشود. صداي شكستن استخوان كه نميگذارد صدايي از عشق به گوش برسد. آن روز هم كه زنگ زد سه روز بود كه تنها بودم. ميرفتم مينشستم كنارِ سنگي كه ديگر بوي او را داشت. منتظر ميايستادم كه بدمد خورشيد. ميآمد خورشيد. بالا ميرفت. كور ميشد سايهام. امّا نميآمد او. صدايش را كه شنيدم لرزيد در دستم گوشي. خالي شدم دلم. سُرخ شد صورتم. گرم شدم. گرم. شرمنده بانو! شرمنده. چند روزي است كه ميروم و ميبينم جايي را كه هر روز مينشستيد و انتظار خورشيد را ميكشيديد. آب ميشوم وقتي كه ميبينم محدود شدهايد. خورشيد را از ديدنتان محروم نكرده بودم كاش. رنگي ندارد ديگرخورشيد. هر روز بيتابي ميكند. ديرتر ميآيد و زود ميرود. ميگفت كه ميسوزم من هم. ميسوزد خورشيد آري. امّا نه مثل شمع. آتشم بيشتر شد. حرفش را كه شنيدم. سرخ شدم، سرخ. سرش را بلند كرد. به دستهايش نگاه كرد. به خون سياه دلمه بستهي روي دستش، لباسهايش. دست كشيد به صورتش. كف دستش هم خوني شد. سر بلند كرد. به پنجرهي بينرده نگاه كرد. چهار دست و پا شد. جعبهي كهنهاي كشيد زير پنجره. با دو دست چسبيد. ايستاد و بالاي جعبه رفت. لبهي پنجره را چسبيد. پاهايش را كند. به ديوار چسباند. بالاتر خزيد. تا كمر بالا رفت. كف حياط را چسبيد. خزيد توي حياط. نگاه به در اتاق كرد. به در راهرو، حياط، پنجرهي اتاقها. ديوار را چسبيد و ايستاد. در حياط را باز كرد و بيرون رفت. آنروز هم كه كشيديام به خانهي متروك پدريات ضربه از سادگيام خوردم. گولم زد پدر و فرزندي، ميگفتي كه مخالفي با ازدواجمان، هم سطح نيستم با هم. امّا نميدانستم به هر قيمتي. حتّي به قيمت به زنجير كردنم. مخالفتهاي مادر را بهانه كردي، گفتي كه ميخواهي تنها باشيم. حرفهايي داري. ميخواهي من باشم و تو. شايد كمكم كني تو هم. گفتي كه چرا كوه؟ از آنجا به كجا؟ چرا در به دري؟ خانهي پدري را تا چند صباحي كه خالي است جمع و جور ميكنيم و شما آنجا ميمانيد. قبولاش نميكردم كاش. تو كه پاي تلفن، گوش ميايستي، ديگر چه اعتمادي به تو؟! حتماً رفته تا حالا. قرارمان قبل از طلوع بود. حالا هم به گمانم چيزي نمانده تا طلوع بعدش. اگر به ميل خود برنگشته باشد هم پيدايش ميكنند. ميگفت كه تازگيها پدرش از سر لج هم شده ميخواهد عروسش كند. هر كس غير از من. كسي كه سرش به تناش بيارزد. كسي كه دستش به دهانش برسد. اين اواخر هم لقمه گرفته بودند برايش. اصرار داشتند. ميخواستند خواستهشان را عملي كنند كه ما به اين فكر افتاديم. خدا كند منتظر مانده باشد. من اگر بودم منتظرش ميماندم. ميماند او هم. روي سنگ را نگاه كرد. خورشيد نبود. او هم. به كنار درخت، آبشار، زير صخره، نگاه كرد. اثري از او نبود. دوباره برگشت. كنار سنگ ايستاد، به قدمگاه خورشيد نگاه كرد. نيامده بود. هوا تاريك بود. دقيقتر شد. صدا زد. ناليد. خبري نشد، جوابش صداي آبشار بود و صداي پيچش باد لاي شاخههاي درخت. برگشت كنار سنگ روي زمين نشست. دست در بيخ سنگ كرد. چند سنگ كوچك را كنار زد. كاغذها را بيرون كشيد، نگاه كرد. او يكي را باز كرد و خواند. ـ «ساعتهاست كه منتظرت هستم، خورشيد طلوع كرده. سايهام را خورده. از تو اثري نيست. ميترسم كاري كرده باشي. بلايي سر خودت آورده باشي. بعضي وقتها حرفهايي ميزدي. ميگفتيم حاضرم به خاطر خوشبختيات هر كاري بكنم. هر كاري. اين را به پدرم هم گفته بودي. اميدوارم كاري را كه او گفت نكرده باشي. او دروغ ميگفت، نميفهميد. خوشبختي من با توست، نه اين كه بخاطر خوشبختيام مرا كنار بگذاري، رهايم كني. يا زبانم لال نا اميد شوي از من و خوشبختيام، و به خاطر من خودت را فدا كني. نا اميد شدهام كم كم. اميدارم باشي و اين نامه را بخواني». پدرم رسيده به پاي كوه، با نامزدم ـ به قول خودش ـ نگاهم ميكنند. نميدانم چه كار بايد بكنم. ميدانم به زور هم شده ميخواهند خوشبختام كنند. پدرم ميگويد: «مدتي كه با هم باشيد به هم عادت ميكنيد. بينتان محبت ايجاد ميشود. به هم علاقمند ميشويد. آن وقت تازه ميفهمي، اين عشق، عشقي كه الان ميكني هيچ نيست، بچّه بازيست.» اين بچّه بازي را نشانشان خواهم داد. ايستادهاند كه بروم. ميروم، مستقيم از آبشار. ميروم روي صخرهها، سنگها. تو را كه نخواستند ـ من توام ـ مرا هم نخواستند. خودم را تحميل نميكنم. آنها را خلاص ميكنم و خودم را هم. با آرزوي زندگي پربار برايت. به اميد ديدار در تولد دوبارهمان.» مينشيم پدرم. مينشينم همينجا كه اوّل بار ديدمش. ميعادگاهمان هميشه اينجا بود. اينجا بود كه فهميدم فلسفهي طلوع را. انتظار را. انتظار طلوع را. همين جا هم فهميدم غروب را. غروب را در انتظار طلوع فهميدم. منتظرم كه بيايي. ميدانم كه خواهي آمد. ميداني كه كجايم. خواهي آمد به سراغم. آن وقت نشان خواهم داد كه خوشبختي يعني چه. عشق يعني چه. وقتي كه آمدي خوب نگاه كن به چشمهايم. التماس هم خواستي بكني بكن. من هم كار خودم را ميكنم. همچنان كه تو كار خودت را كردي. منتظرم كه بيايي. زودتر بيا. روي سنگ كنار آبشار به انتظار نشست. ماه سايهاش را دوخته بود زير پايش و مرد همچنان در انتظار طلوع. |
|